سفارش تبلیغ
صبا ویژن

         خیلی کم پیش میاد که سرمو  بالا بگیرم و روی ماهش رو نگاه کنم....

سالی دوازده بار میاد و میره و من تحویلش نمیگیرم...

مثل خیلی چیزای دیگه که میان و میرن و من اصلا متوجه هم نمیشم

ماه رمضون که میاد? ماه رمضون که میره? یاد ماه می افتم

ماه رمضون که میاد
با یه قلب تیره? با یه صورت گرفته و با چشم هایی که از شرم رو به زیر دارن? بهش سلام میکنم...

ماه رمضون که میره
با یه قلب صاف? با یه صورت باز و با چشم هایی روشن از نور امید? با ماه خداحافظی میکنم...

خداحافظی میکنم تا سال بعد...با یه آرزو در دل

ده سالی هست که هر سال آرزو میکنم
آرزو میکنم
ماه رمضون بعد که رسید ...
من باشم و یه ماه و یه نگاه و دو روی ماه...


+  یکشنبه 89/5/24  3:37 عصر  امضا:    |  نظر


 

ولا تمشی فی الارض مرحا

توی این فسقل شهری که ما زندگی میکنیم جماعت خارجی زیاده. از ایرانی و هندی و چینی و مالزیایی گرفته تا الجزایری و روسی و آمریکایی و انگلیسی. وجه مشترک تمامشون هم یه چیزه اینکه در ژاپن خارجی به شمار میان...واسه همین هم وقتی به هم میرسن این حس مشترک رو با یک لبخند نشون میدن (البته به جز چینی و کره ای ها چون حقیقتا تشخیصشون از ژاپنی جماعت کمی مشکله!)

ولی نمیدونم چرا کلا این جماعت غربی یه جورایی نچسبن! هرچی این آسیایی ها(مخصوصا ژاپنیها (البته یه پرانتز دیگه باز کنم ما در شهر کوچکی زندگی میکنیم که قاعدتا خصوصیات اخلاقی مردمش با مردم شهرهای دیگه متفاوته مثل تفاوت مردم تهران و مردم چالوس. ولی خب خدا میدونه که از وقتی ما پامون رو توی این کشور گذاشتیم کسی رو ندیدیم که از کمک کردن به ما دریغ کنه)) آدم های مهربون و متواضعی به نظر میرسند این غربی جماعت عادت دارن سرشون رو بالا بگیرن و به همه از بالای دماغ مبارکشون نگاه کنند!

برخورد اول- شب? داخلی? کلاس: همکلاسی بنده از کشور استعمار پیر- انگلیس- بعد از چند جلسه از شروع کلاس ها به جمع ما پیوست. رسمه وقتی یه نفر تازه به کلاس اضافه میشه همه خودشون رو معرفی کنند و بگن:
 "Doko kara kimashitaka" و وقتی یکی از بچه ها گفت که هند کارا کیماشتا! واکنش زیر لبی ویکی خانوم این بود: "I expected Indian girls to be beautiful" حالا فکر کنید قیافه منی که کلا نسبتا به انگلیس یه حس خصومت تاریخی دارم! چه شکلی شد!!

ما دوتا تخته سفیدیم!

برخورد دوم- شب? داخلی? کلاس: صحبت سر hometown افراد بود...اینکه شهر ما کوچیکه یا بزرگه..بحث به اینجا رسید که چرا اینجا ساعت هشت شب به بعد رسما تبدیل میشه به قبرستان! (دور از جان ما! ) " It is always bright and shining there even in the midnight hours" "تهران? شب از تو دور است....تهران? همیشه نور است....تهران و کوچه هایش یاداور غرور است-------- جواب من یه چیزی تو همین مایه ها بود! "
"because you lived in the Capital city "  "نه خیرم! ایران همیشه نور است!!!"

برخورد سوم- شب? داخلی? مهمونی روز آخر: دوباره معرفی و اینا..همسر ویکی خانوم:
" You said something about English, are you English"  " عمرا! ایرانی تشریف داریم! انگلیسی درس میدیم!" از بالای دماغ " Do you" بله!!!! و بعد گپ و گفت بیشتر رو کم کنی که من روش تدریس بلدم! و چند نمونه اشو در مقابله با خواب بچه ها سر کلاس بهشون ارائه دادم!!!!!

 به نظرم یکی اینا رو زیادی تحویل گرفته!

!


+  یکشنبه 89/5/24  3:36 عصر  امضا:    |  نظر


 

برداشت اول: میخواستیم بریم عیادت یکی از معلم ها بیمارستان. پیشنهاد دادم گل بخریم. گفتند نه! یه چیزی بخریم به دردش بخوره!! دو بسته ی کوچک گیلاس خریدیم و یه خوشه انگور!

برداشت دوم: به خونه ی جدید که اومدیم گفتند اینجا رسمه برای آشنایی با همسایه ها یه چیزی بخرید و براشون ببرید و اینطوری خودتون رو معرفی کنید. گفتیم چه ببریم؟ گفتند یه جعبه دستمال کاغذی? خوبه! آبرومنده! دوستامون یه نوشیدنی برده بودند. همسایه ی جدید مایع ظرفشویی آورده بود!!

برداشت سوم: همکار همسرم رفته بود آمریکا. وقتی برگشت برای همه یه بسته آدامس سوغاتی آورد!!! 

برداشت چهارم:دوستمون توی یه مسابقه ی خانوادگی تو دانشگاه برنده شدند. جایزه اشون یه حوله ی کوچک بود و یه قالب صابون!!!

برداشت پنجم: دوست ژاپنیمون رو دعوت کردیم?به مناسبت خونه نوئی واسمون یه بسته نارنگی آورد! 

و بالاخره برداشت ششم: هیچ وقت یادم نمیره چه طوری دلم شکست وقتی عزیزی سوغاتی رو که براش برده بودم میخواست بده به دیگری و اینجوری میخواست بهم بفهمونه برای او کم گذاشته ام...


+  پنج شنبه 89/4/24  12:55 عصر  امضا:    |  نظر


تا حالا فکر کردی این راهی که داری میری درسته یا غلط؟
تا حالا فکر کردی این راهی که داری میری مورد رضایت خدا هست یا نه؟ از کجا میدونی هست؟ از کجا میدونی نیست؟
تا حالا فکر کردی این رشته ای که برای ادامه تحصیل انتخاب کردی? این درسی که داری میخونی برفرضم که با سعی و تلاش به آخرش رسیدی و دکتراتو گرفتی و کسب علم کردی...به درد آخرتت میخوره یا نه؟ رضایت خدا توش هست یا نه؟ آره میدونم زگهواره تا گور دانش بجوی. ولی چه دانشی؟ دانشی که به خدا نزدیک ترت کنه یا دانشی که باعث بشه فکر کنی حالا کسی هستی واسه خودت!؟ 
این درس? این رشته? این شغل چه گره ای از کار مردم باز میکنه؟ به کجا میرسوندت؟
 تمام این سوال ها وقتی سخت تره میشه که زن باشی! که بدونی اول و آخرش مسئولیت بزرگتری داری. مسئولیت نگه داشتن خانواده ای سالم و صالح? تربیت فرزندانی سالم و صالح.
چه قدر یقین داری که بعد از درس خوندن و مدرک گرفتن مادر کاملتری برای بچه هات خواهی داشت؟ از کجا انقدر مطمئنی که کار کردن و پول درآوردن و سرو کله زدن با هزارتا ادم سالم و ناسالم? نتیجه اش زندگی بهتر برای تو و خانواده ات خواهد بود؟
به جای خدمت به پدر و مادرت? در زمانی که میدونی نیازت دارند? ازشون دور شدی به امید داشتن آینده ای بهتر؟ که شاید بعدها در خدمت خلق خدا باشی؟ واقعا خدا از کدومش راضی تره؟
فرزندت رو الان از آغوش محبت آمیز پدربزرگ و مادربزرگ محروم میکنی به امید اینکه آینده ی بهتری داشته باشه؟ که فردا محکومت نکنه چرا اون امکانات رو از من گرفتین؟ خدا کدومو بیشتر میپسنده واسه اش؟این برنامه ی آینده? این راه در پیش رو? این کار? این حرف? این نگاه? خدایا مورد رضایت تو هست یا نیست؟

پی نوشت اول: این سوالات لزوما همش مربوط به من نیست? اما به بعضیاش زیاد فکر میکنم...
پی نوشت آخر:

اهدنا الصراط المستقیم  


+  پنج شنبه 89/4/17  12:50 عصر  امضا:    |  نظر


صدای بلند یه شوت و بعد دی دی دی دیم دیییییییییییییییییییییییییییم! (امیدوارم با دیدن عکس پایین متوجه این موسیقی شده باشید!)

هیچ وقت یادم نمیره جمعه هایی که خونه ی مادربزرگ جمع بودیم و پخش همین موسیقی کافی بود تا همه (یعنی حدود بیست تا نوه ی ? تا ??ساله+ بزرگترها البته!) از هرگوشه و کنار اون خونه ی بزرگ و قدیمی جمع بشن یه جا و چهارچشمی خیره بشن به صفحه ی بزرگِ تلویزیون کنسولی خونه ی مادربزرگ...

کارتون فوتبالیست ها برای خیلی از ماها خاطره است? یه خاطره ی مشترک از فوتبال های تموم نشدنی! بازیکنانی با چشمهای سوپر درشت? شوت های برق آسا و دیوار تَرَک انداز! حرکات آکروباتیک و برگردون های خفن! و البته زمین های فوتبالی ارتجاعی! زمین هایی که گاهی از این سر تا اون سرش سیم ثانیه طول میکشید! و گاهی هم باید ادامه اش رو در قسمت های بعدی میدیدیم!!

حتما میدونید که این خاطره یک خاطره ی تقریبا جهانیه! کارتونی که ما به اسم فوتبالیست ها میشناسیم در کشور محل تولدش و خیلی کشورهای دیگه به "کاپیتان سوباسا" معروفه (البته بعضیها اسم شخصیت اولش رو تغییر دادن و اون رو بومی کردن مثل عربها که سوباسا رو به ماجد میشناسن!)

این مجموعه هم مثل خیلی کارتون های دیگه برگرفته از داستان های مصور و دنباله داریه که قبلا در یکی از مجلات کمیک ژاپن چاپ میشده و بعد تبدیل میشه به انیمیشن. مجموعه کمیک "کاپیتان سوباسا" در چهار سری نوشته شده و سری چهارمش هنوز هم ادامه داره (یعنی از سال ???? تا الان!) کارتونش هم همین طور! ( حالا حساب کنید چند نسل از ژاپنی ها و غیر ژاپنی ها رو الاف خودش کرده!)

ببینین چقدر بزرگ شدن!

حتما شنیدین که زیدانِ فرانسوی تحت تاثیر این کارتون فوتبالیست شده به این لیست اضافه کنید فرانچسکو توتی، کریستین ویری و دل پیروی ایتالیایی ، فرناندو تورس اسپانیایی و البته کلی بازیکن ژاپنی رو! همونایی که دیروز بچه بودن و میخ! پای دیدن کارتون فوتبالیست ها، درست همون روزهایی که تیم فوتبال ایران، قهرمان آسیا بود و به قول آقای همسر، ژاپنی ها به توپ میگفتن دیب دمینی (سیب زمینی!)، حالا همون بچه های دیروز، بازیکنان امروز تیم فوتبال ژاپن هستند تیمی که با سرمبیگری یک مربی بومی با اقتدار به مرحله ی دوم جام صعود میکند و از سر بدشانسی و کم تجربگی در پنالتی میبازد و حدف میشود! و باز هم درست همین روزهایی که تیم ملی ما با کلی افه و ادعا، درگیر خاله زنک بازی مسئولانش و قرتی بازیه بازیکنانشه.

از افسانه تا واقعیت راه درازی نیست، امروز دیگه کسی به آرزوهای سوباسا و دوستاش نمیخنده. ژاپنیها دیگه آدم های کوتاه قدی نیستند. منتظر روزی باشید که دیگر چشم بادومی هم نباشند!


+  شنبه 89/4/12  9:0 عصر  امضا:    |  نظر